هیچ قصه گویی نیست که داستانش این گونه آغاز شود ،
که یکی بود ،

 دیگری هم بود .

 همه با هم بودند .


و ما اسیر این قصه کهن ،

برای بودن یکی ،

 یکی را نیست می کنیم .

از دارایی ،

 از آبرو ،

از هستی .

انگار که بودنمان

وابسته نبودن دیگریست .


هیچ کس نمیداند ،

جز ما .

 هیچ کس نمی فهمد جز ما .


و آن کس که نمی داند

 و نمی فهمد ،

ارزشی ندارد ،

حتی برای زیستن .


و این هنری است که آن را خوب آموخته ایم .


هنر نبودن دیگری...