+ نوشته شده در سه شنبه هجدهم تیر ۱۳۹۲ ساعت توسط ♥ حـــوا ♥
|
تـــــــــــــــــــارنمای تنهایی
..................... زندگی قصه تلیخست که از اغازش بس که ازردم چشم به پایان دارم امروزهستم وفردا نیستم خسته تراز انم که بمانم من خواهم رفت به دست خودم خواهم رفت خواهید دید ....... خدایا ....... کفرنمی گویم پریشانم چه میخواهی تواز جانم مرابی انکه خود خواهم اسیرزندگی کردی خداوندا......... اگر روزی زعرش خودبه زیرایی لباس فقرپوشی غرورت رابرای تکه نانی به زیرپای نامردان بیاندازی وشب اهسته وخسته تهی دست وزبان بسته به سوی خانه بازائی زمین واسمان را کفرمی گویی نمی گویی ؟؟ خداوندا.......... اگر در روزگرماخیزتابستان تنت برسایه دیواربگشایی لبت برکاسه مسی قیراندود بگذاری وقدری ان طرف تر عمارت های مرمرین ببینی واعصابت برای سکه ای این سو وان سو در روان باشد زمین واسمان راکفرمی گویی؟ نمی گویی؟؟ خداوندا........ اگر روزی بشر گردی زحال بندگانت باخبرگردی پشیمان میشوی از قصه خلقت ازاین بودن ازاین بدعت خداوندا......... تومیدانی که انسان بودن وماندن دراین دنیا چه دشوار است چه رنجی میکشد انکس که انسان است واز احساس سرشار است .................................. دنیا به کام مانشد زان سو همه رفتیم ودنیا زده شده ایم ....................................